«یکى از بازرگانان کرخ بغداد حکایت کرد که من در بغداد سمسارى و دلّالى کردمى و یکى از تجّار خراسان با من معامله داشت و بر دکان من نشستى با مال بسیار و منال بى شمار، چنانکه هر سال از او به وجه سمسارى چندین هزار درهم به من رسیدى و وجه معاش و سبب معیشت من از وى بود.
یکسال به وقت موسم نیامد و به سبب تأخیر او آن منفعت از من باز افتاد و اختلال تمام و اثرى فاحش در حال من پدید آمد و به همان جهت محنت بر من متوالى و متواتر گشت و وام بسیار بر من جمع شد و بدان طریق تا مدت سه سال نیامد و من درب دکان فرو بستم و از بیم قرض خواهان متوارى گشتم. چون سال چهارم وقت موسم شد، گفتم از حال خراسانى جویا شوم شاید که آمده باشد و حال من به سبب او نیکو شود.
به سوق یحیى آمدم و تجسّس و تفحّص بجاى آوردم هیچ کس از وى مرا خبر نداد. به هنگام بازگشتن به کنار دجله رسیدم. چون ایّام تابستان بود و هوا به شدت گرم، لحظهاى در آب دجله نشستم تا سوزش آتش اندوه و تپش آفتاب بدان کمتر گردد. چون از دجله برآمدم و پاى بر خاک نهادم قدرى گِل به پایم چسبید و از زیر آن تسمهاى چرمى به نظر رسید. من جامه در پوشیدم و آن تسمه را بکشیدم، همیانى از زیر آن بیرون آمد نظر کردم همیانى پُر بود، برگرفتم و در زیر جامه پنهان کردم و به خانه آوردم. چون بگشادم در آن هزار دینار زر یافتم.
به سبب آن زر قوّتى در من ظاهر شد و با خداى تعالى عهد کردم که چون حال من نیکو شود صاحب این همیان را طلب کنم، چون بیابم تمامت آن زر را بدو رسانم و کار خویش را با طلبکاران پس از یافتن همیان قرارى دادم و درِ دکان بگشادم و خداى مهربان درِ رزق و ربح بر من گشاد و در مدت دوسال سرمایه من چندین هزار دینار شد.
چون موسم حج درآمد، من در تعریف همیان و شناخت صاحبش کوشش کردم ولى هیچ نشانى نیافتم. یک روز در دکان نشسته بودم مردى بیامد با موى بالیده و حالى ژولیده و جامههاى کهنه که اثر فقر و اضطرار بر وى ظاهر بود. گمان کردم که مگر این بنده خدا یکى از فقراى خراسان است. قصد کردم که درمى چند بدو دهم او بدانست پشت بگردانید و به سرعت هر چه تمامتر برفت. من در شک افتادم و در عقب او بدویدم، چون نیک نگاه کردم آن بازرگان خراسانى بود که مرا هر سال از او چندان منفعت رسیدى.
من از آن حال تعجّب بماندم و گفتم: اى فلان، این چه زىّ و هیئت است و تو را چه واقعهاى پیش آمد؟ و آن مال و منال و خوبى و جمال تو کجا رفت؟ او بگریست و گفت: حدیث من طولانى و عجیب است با نشیب و فراز!
او را به منزل بردم و به حمام فرستادم و دستارى لطیف و درّاعهاى نظیف در او پوشاندم و چون از طعام و آشامیدنى و ضیافت و آنچه از لوازم آن باشد بپرداختم التماس کردم که سبب تغییر حال و موجب آن تقریر فرماى.
گفت: حال من در ثروت بر تو پوشیده نبود، یکسال بر عادت مستمرّه استعداد آمدن این طرف مىکردم که روزى امیر شهر مرا طلبید و گفت: گوهرى قیمتى دارم که جز خلیفه را نشاید و آن را به من سپرد و گفت: وقت رفتن به بغداد همراه خود ببر و آن را به خلیفه بفروش و نمونههایى از قماش به من داد و درخواست کرد به بعضى از بهاى این گوهر برایم اقمشه بخر و باقى را به صورت نقد نزد من آور.
من آن گوهر را گرفتم و همیانى از پوست جهت محافظت آن دوختم- صفت آن همیان که باز مىگفت همان بود که من آن را کنار دجله یافته بودم- آن گوهر را همراه هزار دینار زر نقد در آن همیان نهادم. چون به بغداد رسیدم، به جزیره سوق یحیى به دجله فرو رفتم و در آب نشستم. چون از آب برآمدم همیان را در آن موضع فراموش کردم و تا دیگر روز مرا به یاد نیامد. چون به یاد آمد به طلب همیان بدان موضع شدم باز نیافتم و من این مصیبت را بر نفس خود مهم نگرفتم، با خود فکر کردم که قیمت آن گوهر سه هزار دینار بیش نباشد، سه هزار دینار زر از مال خود به امیر شهر دهم. از بغداد برفتم و حج گزارده سپس به شهر خود برگشتم. سه هزار دینار زر به امیر شهر فرستادم و کیفیت واقعه را به او شرح دادم.
امیر در تمام اموال من طمع کرد و گفت: قیمت آن گوهر پنجاه هزار دینار است.
دستور داد مرا گرفتند و هر قدر مال و منال که داشتم و در تصرّف من بود از ناطق و صامت از من سلب کردند و به انواع ضرب و شتم شکنجه و تعذیب گرفتارم کردند تا از بود و نبودم دست برداشتم، با این همه هفت سال هم به زندان محکوم شدم. در این هفت سال به انواع رنجها دچار بودم تا به شفاعت بعضى از مردمان نجات یافتم. بعد از خلاصى دچار شماتت اعدا شدم، از شهر خود دل بریدم و به اینجا آمدم تا با تو مشورت کنم که در چه کارى وارد شوم تا زندگى به قناعت بگذرانم و محتاج خلق نشوم و به ذلّت سؤال دچار نیایم.
گفتم: اى فلان، خداوند مهربان مقدارى از مال توبه تو رسانید و تو را از مردم بىنیاز گردانید. آن همیان که تو وصفش کردى نزد من است و آن هزار دینار من برگرفتهام و با خداى تعالى عهد کرده بودم که هر کس وصف همیان گوید به او رسانم؛ برخاستم و کیسهاى که در آن هزار دینار بود بیاوردم و پیش وى نهادم.
پرسید: آن همیان بعینه برجاست؟ گفتم: آرى. نعرهاى زد و بیهوش شد. پس از ساعتى که به هوش آمد گفت: بفرماى آن همیان را بیاورند. خودم رفتم و همیان را آوردم. کاردى بخواست و سر آن همیان بشکافت آن گوهر را که به اندازه کف دست بود بیرون آورد، خداى را بى اندازه شکر گفت و به هزار دینار نظر نینداخت. گفتم:
زر نیز برگیر که از آنِ توست. سوگند خورد که الّا به مقدار استرى و وجه نفقه راه برنگیرد. بسیار کوشیدم تا سیصد دینار برگرفت و باقى را به من بخشید و استعداد رجوع به خانه و دیار خویش نمود که شاید کارش استقامتى یابد. چون همسفر یافت به سرعت هر چه تمامتر به خراسان رفت.
چون سال دیگر شد بازآمد، حال او نیکو شده به ثروت و نعمت رسیده بود.
حالش را جویا شدم، گفت: چون بازگشتم صورت حادثه را با بزرگان و اعیان شهر گفتم و آن یاقوت پاره را به ایشان نمودم و از آنان خواستم مرا نزد امیر شهر برند. آنان مرا به نزد او بردند. یاقوت پاره را از من گرفت و دستور داد هر چه از من مصادره کرده بودند به من بازگردانند، علاوه بر آن بر من از مال خود نیز انعام زیادى داد و حال من به مرتبه اول بلکه بهتر رسید و این همه از برکت دیانت و امانت تو بود.
آن که بر خوان غم عشق تو مهمانم کرد |
خاطرش شاد که شرمنده احسانم کرد |
|
گفته بودم که ننوشم مى و عشرت نکنم |
فصل گل آمد و از گفته پشیمانم کرد |
|
جان من از مرض عشق به فرمان تو شد |
نازم آن درد که شایسته درمانم کرد |
|
هدهد باد صبا نامه بلقیس وشى |
بر من آورد و از آن نامه سلیمانم کرد |
|
آن که از برگ گلش خار خَلَد بر کف پا |
چشم بد دور که جا بر سر مژگانم کرد |
|
گر دلت سنگ بود مىشود از غصّه کباب |
گر بگویم که فراق تو چه با جانم کرد |
|
دوش از زلف شکن در شکنت باد صبا |
بس که آشفته به من گفت پریشانم کرد |
|
بى تو اى غنچه دهان، سیر گلو گردش باغ |
غنچه سان تنگدل و سر به گریبانم کرد |
|
[ «2» ذَلَّتْ لِقُدْرَتِکَ الصِّعَابُ]
دشوارىها در برابر قدرتت آسان گردد.